محل تبلیغات شما

چرت و پرت




برف سفید بارید در حالیکه داشتم روی دسته ی صندلی تصویر یه صندلی و چراغ رو با چند تا درخت و برف توی یه شب برفی میکشیدم

.
.
.
من نمیخوام توجه اونا رو جلب کنم
نمیخوام اینطوری باشه
از اونا نمیترسم و میترسم.‌

.


ورزش میکنم
مرخصی گرفتم
برنامه ای نریختم هنوز
پس فردا آخرین امتحانمه
چون عاقلانه و با تعهد و تلاش انتخاب نمیکنم محکوم به رفتنم
نباید به هیچی وابسته بشی چون بی قیدی متعهد نیستی پس متعلق هم نیستی
برای آدمایی مثل من باید هیچ وقت بارمون زمین نذاریم
بی سر و سامون و خونه به دوش و بی اهمیت به همه چیز
از عقلت استفاده کن تصمیم بگیر بهش تعهد بده و متعهد بمون پیوسته تلاش کن آخرش اون چیزی که بهش میرسی خونه توه دیگه کسی نمیتونه از اونجا بیرونت کنه تو اونو با اشک و عرقت ساختی.




(شب .،بیدار شو

_ولی من شبم،چطور بیدار شم؟)

پ.ن

[ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

به نام خداوند رحمتگر مهربان

وَالسَّمَاءِ وَالطَّارِقِ ﴿۱﴾

سوگند به آسمان و به چیزی که در شب پدیدار می شود؛ (۱)

وَمَا أَدْرَاكَ مَا الطَّارِقُ ﴿۲﴾

و تو چه می دانی چیزی که در شب پدیدار می شود، چیست؟ (۲)

النَّجْمُ الثَّاقِبُ ﴿۳﴾

همان ستاره درخشانی است که پرده ظلمت را می شکافد. (۳)

إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْهَا حَافِظٌ ﴿۴﴾

هیچ کس نیست مگر اینکه بر او نگهبانی است. (۴)

فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسَانُ مِمَّ خُلِقَ ﴿۵﴾

پس انسان باید با تأمل بنگرد که از چه چیز آفریده شده است؟ (۵)

خُلِقَ مِنْ مَاءٍ دَافِقٍ ﴿۶﴾

از آبی جهنده آفریده شده است؛ (۶)

یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ ﴿۷﴾

[آبی که] از صلب مرد و از میان استخوان های بیرون می آید. (۷)

إِنَّهُ عَلَى رَجْعِهِ لَقَادِرٌ ﴿۸﴾

بی تردید خدا بر بازگرداندن انسان [پس از مرگش] تواناست، (۸)

یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ ﴿۹﴾

روزی که رازها فاش می شود. (۹)

فَمَا لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَلَا نَاصِرٍ ﴿۱۰﴾

پس انسان را [در آن روز در برابر عذاب] نه نیرویی است و نه یاوری. (۱۰)

وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الرَّجْعِ ﴿۱۱﴾

سوگند به آسمان که دارای باران فراوان و پرریزش است. (۱۱)

وَالْأَرْضِ ذَاتِ الصَّدْعِ ﴿۱۲﴾

و سوگند به زمین که [برای جوشیدن چشمه ها و کشت و زرع و روییدن نباتات] دارای شکاف است. (۱۲)

إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ ﴿۱۳﴾

بی تردید که این قرآن، سخنی جداکننده [میان حق و باطل] است (۱۳)

وَمَا هُوَ بِالْهَزْلِ ﴿۱۴﴾

و آن هرگز شوخی نیست. (۱۴)

إِنَّهُمْ یَكِیدُونَ كَیْدًا ﴿۱۵﴾

آنان همواره [برای خاموش کردن نور حق] حیله می کنند (۱۵)

وَأَكِیدُ كَیْدًا ﴿۱۶﴾

و من [هم در برابر آنان] چاره و تدبیری [مناسب] می کنم. (۱۶)

فَمَهِّلِ الْكَافِرِینَ أَمْهِلْهُمْ رُوَیْدًا ﴿۱۷﴾

پس کافران را مهلت ده و مدت اندکی آنان را در این حالی که هستند، واگذار. (۱۷)]





(شب .،بیدار شو

_ولی من شبم،چطور بیدار شم؟)

پ.ن

[ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

به نام خداوند رحمتگر مهربان

وَالسَّمَاءِ وَالطَّارِقِ ﴿۱﴾

سوگند به آسمان و به چیزی که در شب پدیدار می شود؛ (۱)

وَمَا أَدْرَاكَ مَا الطَّارِقُ ﴿۲﴾

و تو چه می دانی چیزی که در شب پدیدار می شود، چیست؟ (۲)

النَّجْمُ الثَّاقِبُ ﴿۳﴾

همان ستاره درخشانی است که پرده ظلمت را می شکافد. (۳)

إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْهَا حَافِظٌ ﴿۴﴾

هیچ کس نیست مگر اینکه بر او نگهبانی است. (۴)

فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسَانُ مِمَّ خُلِقَ ﴿۵﴾

پس انسان باید با تأمل بنگرد که از چه چیز آفریده شده است؟ (۵)

خُلِقَ مِنْ مَاءٍ دَافِقٍ ﴿۶﴾

از آبی جهنده آفریده شده است؛ (۶)

یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ ﴿۷﴾

[آبی که] از صلب مرد و از میان استخوان های بیرون می آید. (۷)

إِنَّهُ عَلَى رَجْعِهِ لَقَادِرٌ ﴿۸﴾

بی تردید خدا بر بازگرداندن انسان [پس از مرگش] تواناست، (۸)

یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ ﴿۹﴾

روزی که رازها فاش می شود. (۹)

فَمَا لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَلَا نَاصِرٍ ﴿۱۰﴾

پس انسان را [در آن روز در برابر عذاب] نه نیرویی است و نه یاوری. (۱۰)

وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الرَّجْعِ ﴿۱۱﴾

سوگند به آسمان که دارای باران فراوان و پرریزش است. (۱۱)

وَالْأَرْضِ ذَاتِ الصَّدْعِ ﴿۱۲﴾

و سوگند به زمین که [برای جوشیدن چشمه ها و کشت و زرع و روییدن نباتات] دارای شکاف است. (۱۲)

إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ ﴿۱۳﴾

بی تردید که این قرآن، سخنی جداکننده [میان حق و باطل] است (۱۳)

وَمَا هُوَ بِالْهَزْلِ ﴿۱۴﴾

و آن هرگز شوخی نیست. (۱۴)

إِنَّهُمْ یَكِیدُونَ كَیْدًا ﴿۱۵﴾

آنان همواره [برای خاموش کردن نور حق] حیله می کنند (۱۵)

وَأَكِیدُ كَیْدًا ﴿۱۶﴾

و من [هم در برابر آنان] چاره و تدبیری [مناسب] می کنم. (۱۶)

فَمَهِّلِ الْكَافِرِینَ أَمْهِلْهُمْ رُوَیْدًا ﴿۱۷﴾

پس کافران را مهلت ده و مدت اندکی آنان را در این حالی که هستند، واگذار. (۱۷)]





دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد



مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام

زلف دلدار چو ر همی‌فرماید
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفیر
عاقبت دانهٔ خال تو فکندش در دام

چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد
من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ ینام

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تلکَ الایام

حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام



رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایت است

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بریده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد



افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
 
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن
 
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن
 
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن
 
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن
 
جویبار ملک را آب روان شمشیر توست
تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
 
بعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن
 
گوشه گیران انتظار جلوه خوش می‌کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن
 
م با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
 
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من


حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند



ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از در عیش درآ و به ره عیب مپوی

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

روی جانان طلبی آینه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید

خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی

گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید

آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی



دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سر و پای بند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
 که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
 تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
 به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف اَیاغ دارد
 شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
 مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
 من و شمع صبحگاهی سزد اَر به هم بگرییم
 که بسوختیم و از ما بُت ما فراغ دارد 
سزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم 
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد 
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ 
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد


با اینکه میدونم نمیفهمن بازم توضیح میدم باز نمیفهمن باز هم دوباره دوباره دوباره. .بازم نمیفهمن میزنن به مسخره بازی عصبی میشم عصبی میشن
من فقط میخوام بفهمن
اونا نمیفهمن
نمیخوام توهین کنم
فقط میخوام بفهمن دور باطل
اگه نگم دلم میسوزه اگه بگم اعصابم خورد میشه
تو بگو چی کنم؟
.
اگه بعدا رابطه ای ساختم مطمئن میشم کسی باشه که بفهمه آروم باشه
شعور داشته باشه یه قطره شعور
هرچند در جوار اینا منم دیگه دارم بیشعور تمام میشم.


سوالی که این روزا از خودم میپرسم از کی به بعد ایمان آوردم که از پس هیچ کاری برنمیام؟؟؟
.
من شبم
میشنوم که بقیه میگن و گاهی خودمم نشونه میبینم که چیزایی تو وجودم هست
ینی همچین هم بیوجود و بی چیز نیستم
ولی. وقتی خودمو نگاه میکنم چیزی نمیبینم
فنا.
عکس فنای کلاس کارگاه با اون پالتو خرسی قهوه ای رو با نصف صورت فنام اون سال بالایی احمق گذاشته بود استوری.
.
با همه دعوا میکنم بی احترامی میکنم
اونا نمیفهمن یا من اینجوری فک میکنم
تک بعدی و مسخره
بی چیز و پر صدا. هر چند خیلی وقته صدایی ازم درنیومده
روم نمیشه که .

با یکی حرف زدم و نتیجه این بود که لااقل دست از جنگ و جدال با خودم برداشتم. اتفاق خوبیه.

کنکور کنکور کنور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور. .    .


. این روزا عصبیم با ذهن خالی و پوچ
با روحی سردر گم 
.
چی بگم؟؟؟حالا دلیل حرف نزدنمو میبینی؟؟
.

رسماً آبروی خودمو بردم
چیزیم نخوندم
این نیمه رو از دست دادم
نمیدونم قراره چی بشه
.
خدای من
حتی لیاقت ندارم خدامو صدا کنم
کلا همه جوره messed up.
نمیخوام فوش بدم یا حواس پرت کنم
یا تقصیر بندازم گردن کس دیگه
فقط موندم.
موندم.
احمقانه است
کاش لااقل اعصابم fine بود.


من میدونم چی میخوام. اسکار و نقد و نوبل و اینچیزا همش بهانه است
به خدا بگو یه درصد دلم واسه حتی یکیشون رفته باشه
من فقط نمیخوام تو زحمت بیوفتم واسه اینه که اینقدر بهانه میارم
واسه اینه که اینقدر حواسمو پرت میکنم
وگرنه واضح و مشخص میدونم چی میخوام


خیلی رقت انگیز و حال بهم زنه جوری که میخواد بمیره و از همه چی دست کشیده حالمو بهم میزنه
انگار منتظر مرگ نشسته و من حالم بهم میخوره

رقت انگیز و حق به جانب، اون یکی هم فقط ‌کار خودشو میکنه و اصلا حرف حالیش نیست

و من از همه احمق ترم. من اون کسی هستم که با دیوانگان بحث میکنه و عصبانی میشه
اول بدون طرف مقابلت کیه و چکاره ست بعد ازش انتظار داشته باش

آیا از بی منطق های از خود راضی که در نادانی خود دست و پا میزنند و به خود ایمان دارند انتظار رفتار معقولانه میتوان داشت؟
پس خودت را دوباره بررسی کن. تویی که میخواهی معقول باشی اول شرط عقل اینست که از هر کس به تناسب شخصیتش انتظار داشت.
و کسی که بر نادانی خشم بگیرد که چرا عاقلانه رفتار نمیکند آیا خود نادان نیست؟
و اصلا کسی که خشمگین شود عاقل است؟

آخرین جستجو ها

Hugo's receptions ترفند كامپیوتر bottlaberea مدرسه دلگشا پایگاه مقاومت بسیج منتظران قائم (عج) وێمانە karikator999a فروش سگ | انواع نژادهای سگ شرکت تبلیغاتی پردیس طرح نفیس ridoketga